انتهای آسمانم قلب توست*مهربان،این آسمان ازآن توست
آسمانم هدیه ای ازسوی من* تابدانی قلب من هم یاد توست
کاش نامت را با خط بریل می نوشتند!
صدا کردنت کافی نیست ..شکوه اسم تو را باید لمس کرد
هرقدر رفاقت بکنم می ارزی / اظهار صداقت بکنم می ارزی
آنقدر عزیزی تو برایم ای دوست / صدبار که یادت بکنم می ارزی
کاش می شد همدلی را قاب کرد،ساکنان شهر غم را خواب کرد
کاش می شد نور چشمان تو را،جانشین تابش مهتاب کرد
تنهایی را بهانه کردم گریستم تا کسی نداند عاشق کیستم
تنهایی بهانه ای بیش نبود ، هر چه بود در قلبم فقط یاد تو بود
ماه من ، نماز آیات می خوانم ، وقتی گرفته ای !
هوا خوب و بدش فرقی نداره ! به هوای تو نفس میکشم هنوز!
این بار مبلغ قبض موبایلم خیلی کم شده بود اما اصلا خوشحال نشدم
هشتصد هزار و ششصد . ..عددی که تنهایی ام را به رخم می کشید
یاد آن روزی که یاری داشتیم / این چنین خوار نبودیم ، اعتباری داشتیم
ای که ما را در زمستان دیده ای با پشت خم / این زمستان را نبین ، ما هم بهاری داشتیم
تو مپندار که خاموشی من ذکر فراموشی توست … بلکه هر لحظه دلم مست تماشایى توست
بر دوش دلم بار غمت سنگین است ، دور از تو همیشه قلب من غمگین است
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
برچسبها: داستان های عاشقانه ,